m.naserii Junior Member
Posts: 31 Status: Offline Joined:
pm | Re: porsesh (2nd Dec 10 at 11:46pm UTC) | Quote Reply | سلام خانوم كاشاني!دلم براتون واقعاتنگ شده...بااينكه ماهنوزكامل درباره ي سوال خيلي خيلي خيلي سخت شماچيزينميدونيم ولي طبق اطلاعاتمون تاالآن پاسخ ميدم به نظر یونگ: "شخصی در درون ما به نام "موجود دیگر" وجود دارد. یعنی آن شخصیت آزادتر و برتر كه در درون ما به كمال می رسد (یار درونی روح). یعنی آن كس دیگری كه خود ماست اما كاملاً به او دست نمی یابیم. فرایندهای دگرگونی برآنند تا آنها را كم و بیش با یكدیگر نزدیك كنند، اما خودآگاهی ما ملتفت مقاومت هاست، زیرا آن شخص دیگر غریب و مرموز می نماید. لازم نیست شما دیوانه باشید تا صدای او را بشنوید، بر عكس این ساده ترین و طبیعی ترین چیز قابل تصور است" (یونگ، 1368، ص: 148).
تجربهی تازهی مولوی او را بر آن میدارد كه از پری رویی سخن بگوید كه اصل و سرمایهی دلبری و الهام و آفرینش است و احوال سكرآور و روحانی اوست كه شاعر را به شعر گفتن وامی دارد:
اول نظر ار چه سر سری بود
سرمایه و اصل دلبری بود
گرعشق و بال و كافری بود
آخر نه به روی آن پری بود؟
وان جام شراب ارغوانی
و آن آب حیات زندگانی
و آن دیدهی بخت جاودانی
آخر نه به روی آن پری بود؟ ...
آن مه كه بسوخت مشتری را
بشكست بتان آزری را
گر دل بگزید كافری را
آخر نه به روی آن پری بود؟. . .
آن دم كه ز ننگ خویش رستیم
وان می كه زبوش بود مستیم
آن ساغرها كه كه شكستیم
آخر نه به روی آن پری بود؟...
خاموش كه گفتنی نتان گفت
رازش باید ز راه جان گفت
ور مست شد این دل و نشان گفت
آخر نه به روی آن پری بود؟...
(مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 715)
دیدار با این پری او را به سرچشمهی آب حیات و بخت جاودانی (تولد دوباره) رهنمون میشود. مولوی بارها اشاره می كند كه غزل هایش سخن خود او نیست بلكه سرودهی آن دیگری ست كه در جان او زنده و تپنده است:
تا كه اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیونیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم، تا كه مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
این همه ناله های من، نیست زمن همه ازوست
كز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم
(مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 1410)
و باز می گوید: بار دیگر آن دلبر عیار مرا یافت
سر مست همی گشت به بازار و مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
كان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت
(مولوی، دیوان غزلیات شمس، غزل 330)
مولانا جلال ادین محمد بلخی ،خود را فرح بن فرح می داند . "مولوي كه ماضي و مستقبل را سوخته و فرداي نسيه را گردن زده است از ساعت و تلوين رسته است و ابن الوقت و بل مير اوقات و احوال شده است . او كه جانش در عروسي و عيد كردن و نو شوندگي و گذار مستمر است كجا اجازت مي دهد كه خاشاك ملال در دلش بپايد ."( سروش، عبدالکریم. قصه ارباب معرفت. ص253)
جمله تلوین ها ز ساعت خاسته است
رست از تلوین و از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شدی
چون نماند محرم بی چون شدی
غزليات او بعد از گذر قرون متمادي ، هنوز در ترنم موسيقيايي خود ، انسان را وجد مي آورد و به رقص و هلهله وا مي دارد . اين شور و شوق عارفانه و اين وجد و حال روحاني چيست كه از پس سالها ، با گذاراز منازل هاي تاريك زمان و مكان خود را به امروز رسانده و هنوز آن واژگان مترنم ، در اشتیاق معشوق هلهله سر مي دهد :
چه عروسي است در جان كه جهان زنقش رويش
چو دو دست نوعروسان تر و پر نگار گردد
راز و رمز شادمانگي مولانا
براي پاسخ به اين سؤال فرازهايي از مقالات شمس را از نظر مي گذرانيم و بعد به تحليل موضوع مي پردازيم : شمس تبريزي در انتقاد از انديشه هاي يأس آلود و انحصار طلب فلسفي مي گويد : شمس جهت نور خداست ، فلسفيك مانده بالاي هفت فلك ، ميان فضا و خلاء ، فلسفيك گويد عقول عشره است و همه ممكنات را محصور كرده ، عالم فراخ خدا را چگونه در حقه اي كرده . (موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 179)
شمس معتقد است كه : عالم بس بزرگ و فراخ است . تو در حقه كردي كه همين است كه عقل من ادراك مي كند .. در عالم اسرار اندرون آفتابهاست ، ماه هاست ، ستاره هاست . در اندرون من بشارتي هست. مرا عجب از اين مردمان است كه بي آن بشارت شادند . اگرهر يكي را تاج زرين بر سر نهادندي بايستي كه راضي نشوندي كه ما اين را چه كنيم . ما را گشاد اندرون مي بايد .(موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 179)
ثمره اين گشاد اندرون و بشارت و سرور و بهجت كه در وجود سراسر اشتياق شمس موج مي زند آن شادي بيكران و طرب فسون سازي است كه با تلالو خيره كننده خود فضاي شعر مولانا را پر كرده است .
شمس در جايي ديگر مي گويد : دلي را كز آسمان دايره افلاك بزرگتر و فراخ تر و لطيف تر و روشن تر است بدان انديشه و وسوسه چرا بايد تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود زندان كردن . (موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 180)
وي در اين مقام حتي در حديثي نبوي پيچيده است و به نقد آن پرداخته است : در هيچ حديث پيغامبر (ص) نپيچيدم الا اين حديت كه الدنيا سجن المؤمن چون من هيچ سجن نمي بينيم . مي گويم سجن كو ؟ (موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 181)
و در جايي ديگر مي گويد : مرا از اين حديث عجب مي آيد كه الدنيا سجن المؤمن كه من هيچ سجن نديدم ، همه خوشي ديدم ،همه عزت ديدم ، همه دوست ديدم .(موحد، محمد علی.شمس تبریزی.ص 182)
وي در دو جايگاه ديگر نيز به تحليل اين حديث پرداخته و البته توجیهي نيزدر نهایت براي آن ارائه مي كند .
اين عشق و شور و حال و وجد و شادمانگي ، بي گمان سراپاي وجود مولوي را كه به آن پير سرخ روي عشقي زبانزد مي ورزد آكنده است . او خود به اين امر معترف است كه :
شمس تبريزي نشسته شاهوار و پيش او
شعر من صف ها زده چون بندگان بی اختيار
دقايق كلام شمس اينگونه در كلام ملاي روم جلوه يافته است :
تو ز ضعف خود مكن در من نگاه
بر تو شب بر من همين شب چاشتگاه
بر تو زندان بر من اين زندان چون باغ
عين مشغولي مرا گشته فراغ نميدونم درسته يانه؟!ولي منتاجايي كه متوجه منظورشماشدم ومي دونستم نوشتم!خانوم كاشاني جون به اميدديدار!مهلا!
| |
|